از تهے سرشار

طراحي سايت در اراك

از تهے سرشار

از تهے سرشار جويبار ِلحظه ها جارے ست چون سبوے تشنه ڪاندر خواب بيند آب، واندر آب بيند سنگ دوستان و دشمنان را مے شناسم من! زندگے را دوست مے دارم ... مرگ را دشمن 
 واے، اما با ڪه بايد گفت اين؟ من دوستے دارم ڪه به دشمن خواهم از او التجا بردن جويبار لحظه ها جارے ....

#مهدي_اخوان_ثالث

#تحليل_شعر:
در اين شعرتناسب رياضي واري وجود دارد ڪه معني آن را براي خواننده باز مي ڪند. نسبت لحظه به تهي  مانند نسبت آب است به سنگ، آدم است به سبو،  زندگي است به مرگ، و دوست است به دشمن. لحظه، آب، آدم، زندگي و دوستي «در برابر» و سرانجام «برابر با» تهي، سنگ، سبو، مرگ و دشمني ديده شده است. شاعر به زندگي مي انديشد و نگاهي به گذر عمر دارد  ڪه از آن به «جويبار لحظه ها» تعبير مي ڪند. اين تعبير يادآور «بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين» از حافظ است، با اين تفاوت ڪه اخوان به اين نتيجه نمي رسد ڪه «اين اشارت ز جهان گذران مارا بس.»
اخوان با اينڪه براي خودش «اُميد»ي است، با نااُميدي به جهان گذرا نگاه مي ڪند. براي او جويبار لحظه ها از «تهي» سرشار است. اخوان لحظه ها را ڪه نشانه ي وجود است برابر با تهي ڪه هم معني با عدم است قرار مي دهد. پس براي او زندگي بي معني است. هنگامي ڪه او خود را به سبو تشبيه مي ڪند به خيّام و شيوه ي استدلالي او نزديڪ مي شود.
بر سنگ زدم دوش سبوے ڪاشےسرمست بدم ڪه ڪردم اين عيّاشےبا من به زبان حال مے گفت سبومن چون تو بُدم تو نيز چون من باشے
اخوان با همين استدلال سبويي و خيّامي است ڪه خود را به سبويي تشبيه مي ڪند ڪه تشنه ي آب است امّا در آب تصويري از سنگ مي بيند. آب يعني حيات و سنگ يعني ممات. سبو معني و وجود خود را از آب مي گيرد براي اينڪه آن را براي حمل آب ساخته اند. و سنگ دشمن سبو و شڪننده ي آن است. اخوان خود را سبويي مي بيند ڪه هر چه از حيات پُرتر مي شود پيمانه ي عمر او پُرتر و سنگ به او و او به سنگ نزديڪ ترمي شود، به همين خاطر در آبي ڪه لازمه ي وجود اوست سنگي را مي بيند ڪه قاتل جان اوست و هستي اش را به پايان مي رساند. ابتدا او دوست و دشمن را اين گونه به تصوير مي ڪشد ڪه آب به ظاهر دوست است و سنگ دشمن؛ و سبو وانمود مي ڪند ڪه دوست و دشمن را از هم باز مي شناسد.
بعد اخوان با اينڪه مي گويد زندگي دوست است و مرگ دشمن؛ يڪباره انگار با فلسفه اي جاي دوست و دشمن را عوض مي ڪند. دوست دشمن مي شود و دشمن دوست. زندگي انگار چنان او را زده و وازده ڪرده است ڪه حاضر است در پناه مرگ از دست دوست فرار ڪند. مرگ دشمني است ڪه از دوست عزيزتر مي شود.داشتن دوستي ڪه به خاطر شر او مي خواهيم به دشمن پناه ببريم. 
منابع: ڪتاب شعر نو براي مبتديان جوان نوشته ي مسعود خيام/ وبلاگ محمدرضا نوشمند(نوشته هايي درباره ي زبان و ادبيات فارسي)

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.